عمر وبلاگم به سر اومد...1 سال و 6 ماه. خیلی اتفاقا افتاد...هم خوب هم بد...هم شیرین هم تلخ. هیچ موقع نخواستم حرف دلمو با زبونِ ساده ی خودمون بگم ولی با هرچی که تونستم گفتم....با شعر،با عکس... نمیدونم چقد از اخلاقام عوض شده ولی عوض شدنه خیلی هاشو حس میکنم و فک میکنم بد نشده اگه بهترم نشده باشه.
شاید این رفتنِ من بی ربط نباشه با رفتنِ فرشته(دوست خیلی خیلیییی عزیزم و همراه همیشگیِ من تا الان و بعد از این) ، نمیدونم شاید دنباله یه بهونه بودم، که امروز ساعت 9:45 و اولین روز ماه رمضون بالاخره تصمیم گرفتم اینجا واسه همیشه بسته بشه.
تو ادامه ی راهم دنبال رسم زندگیم...اینکه چه جوری میشه خوب بود وخوبی کرد و خوبی دید نه اینکه خوب بود خوبی کرد ولی همش وهمش وهمش بدی دید.
حالم خوبه...یه آرامشی ته دلمه ، ولی بِش قانع نیستم ولی سعی مو میکنم همین آرامش و حال خوشو با همه ی عزیزان در کنارم تقسیم کنم.
درکلاس محبت پشت نیمکت های صمیمیت درس عشق ودوستی ویکی شدن راآغازکردیم،
حال به آخرین درسش رسیدیم درسیکه خوبست توهم آن رابدانی
عشق باید ورزید به همسفرزندگی وبایدماندگاربوددرقلب یاران
پس ای دوست! ای مهربان! ای همسفر! همیشه به یادتوخواهم بودوهیچ گاه تورافراموش نخواهم کرد
دیگران را بگذار
دل به آفتاب بسپار
ببین چگونه هر بامداد صبور و سربلند
از پشت شانه های خاکستری صبح بالا می آید
و ستارگان همه شرمنده می شوند خاموش می شوند
دیگران را بگذار
دل به آفتاب بسپار
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را همه گو باد ببر
ما چو دادیم دل و دیده بطوفان بلا گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
....
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر
خداحافظ.